بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 21
کل بازدید : 250675
کل یادداشتها ها : 320
پرنده هایه قفسی عادت دارند به بی کسی
عمرشون را بی هم نفس کز می کنند کنج قفس
نمی دونند سفر چیه عاشق در به در کیه
هر کی بریزه شادونه فکر می کنند خداشونه
یه عمره بی حبیبند با آسمون غریبند
این همه نعمت اما همیشه بی نسیبند
چه میدونند به چی می گن ستاره
چه میدونند دنیا کیا بهاره
چه می دونند عاشق می شه چه آسون پرنده زیر بارون
تو آسمون ندیدند خورشید چه نوری داره
چشمه کوه مشرق چراراه دوری داره
پرنده هایه قفسی عادت دارند به بی کسی
قفس به این بزرگی کاشکی پرنده بودم
مهم نبود پریدن ولی پرنده بودم
فرقی نداره وقتی ندونی و نبینی
غصه ات می گیره وقتی میدونی و می بینی
غصه ات می گیره وقتی میدونی و می بینی
چه میدونند به چی می گن ستاره
چه میدونند دنیا کیا بهاره
چه می دونند عاشق می شه چه آسون پرنده زیر بارون
با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند
شب سیاه قصه را هوای تو به سر کند
باور ما نمی شود در سر، ما نمی رود
از گذر سینه ما یار دیگر گذر کند
شکو بسی شنیده ام از دل درد کشیده ام
کور شود جزء تو اگر زمزمه ای دگر کند
چاره کار ما تویی یاور و یار ما توئی
توبه نمی کند اثر، مرگ مگر اثر کند
مجرم آزاده منم تن به جزا داده منم
قاضی در گاه توئی حکم سحر گاه توئی